آنان که در بازار، وجدان می فروشند
بی هیچ شرمی عهد و پیمان می فروشند
کالای کم ارزشتری را میل دارند
هر چیز با ارزشتر است،آن می فروشند!
منگ و مردد، حس آبی رنگشان را
در قابی از دستان لرزان می فروشند...
خورشیدشان یک تکه سنگ زرد و زرین
خود را به پایش با دل و جان می فروشند...
قصر طلایی رنگ رویاهایشان را
چون خانه ای از سنگ و سیمان می فروشند
ایشان نمیدانند همتایی ندارد
این گوهری را که به رندان می فروشند
در زر ورقهای طلایی رنگ دنیا
کالای کفر و شرک و عصیان می فروشند!
انسانیت گم می شود در چشمهاشان
وقتی که روح خود به شیطان می فروشند...
یا اینکه حتی تاجر پروردگارند!
ایمان و زهد و فقه و عرفان می فروشند!
در قالب عرض ارادت به نبوت
تصویری از معراج ایشان می فروشند!
چه ماهرانه ظلمت افکارشان را
در جامه ی احکام قرآن می فروشند!
خواب شبانگاهانتان را می ربایند
یک بسته کابوس پریشان می فروشند!
این مردم بی پنجره...بی رنگ...بی نور...
افســـــوس! خود را سخت،ارزان می فروشند...
نظرات شما عزیزان: